𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲𝗕𝗮𝗵𝗮𝗿𝗲، تا این لحظه: 17 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره
𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴𝗠𝘆 𝘄𝗲𝗯𝗹𝗼𝗴، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 29 روز سن داره
𝗘𝗫𝗢.𝗟𝗘𝗫𝗢.𝗟، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

|خاطرات دختر تابستانی|

𝙇𝙞𝙫𝙞𝙣𝙜 𝙬𝙞𝙩𝙝𝙤𝙪𝙩 𝙥𝙖𝙨𝙨𝙞𝙤𝙣 𝙞𝙨 𝙡𝙞𝙠𝙚 𝙗𝙚𝙞𝙣𝙜 𝙙𝙚𝙖𝙙

♥♥محرم نامه♥♥سال۹۸:)

1398/6/22 19:34
نویسنده : 𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
1,055 بازدید
اشتراک گذاری

:)))))))))))))))))

سلام دوستان ببخشید این چند روز پست نزاشتم درباره محرم:>

سرم شلوغ بود😊

شنبه۹۸/۶/۱۶:شنبه بامامان جونو دختر دایی بزرگه رفتیم زینبیه😊اول من چادر سرم انداخته بودم گفتم حتما دختر خالم و کیمیا جون میندازه رفتیم زینبیه ولی دختر خالم ننداخته بود گفتم عیبی نداره حتما کیمیا جون انداخته:))بامامان و دختر داییم شامو خوردیم رفتیم دسته ببینیم اونجا همه رو دیدم دختر دایی مو دیدم عروسمون دیدم با دخمل خوشملش باران جوونمممم جیگرم منو با چادر دید نشناخت 😅😅💗

داشتیم برمیگشتیم که کیمیا جونو دیدم دیدم اونم چادر ننداخته کفری شدم من همونجا درش آوردم آخه سختم بود ازقبل دوسه باری درآوردم 😂😂😂

بعد کیمیا به شوخی گفت مامان مامان بهاره کشف حجاب کرد😂😂😂😃

گفتم آره کشف حجاب کردم:^^

داشتم باهاش حرف میزدم بعد دوست مامانی دیدیم مامانی سلامو احوال مرسی کرد خاله(دوست مامان)پسرشوصدا زد با اونم احول پرسی کردیم و رفتیم منو کیمیا نمیتونیم از هم جداشیم به سختی میشه واقعان😋

عکسای شب اول:)))

 

 

یکشنبه۹۸/۶/۱۸:بامامان نرفتیم زینبیه فقط رفتیم دسته نگاه کردیم با بابا رفتیم بابام رفت پیش دایی هام منو مامانم ونار مسجد وایستادیم شب تاسوعا بود😣:(من اونشب چادر ننداختم فردا شبش هم ننداختم آخه من به خودم قول دادم روز عاشورا باید چادر بندازم🤗🤗داشتیم دسته نگا میکردیم که کیمیا جون بامامانش که دختر خالم میشه اومد وایستادیم و نگا کردیم خیلی داشتیم حرف میزدیم تا آخر دسته وایستادیم😌😌

عکسا👇👇👇

 

 

دوشنبه۹۸/۶/۱۹:بامامان رفتیم زینبیه مامان حلوا پخته بود:)))

اونجا رفتیم دختر خالمو خالمو دیدم کیمیا هم اونجا بود🤗🤗من سرما خوردگی شدیدی داشتم مامانم منو اجبارررر کرد من حلوارو پخش کنم صدا که نداشتم کمر دردم بهش اضافه شد

بعد از زینبیه با دختر خاله و کیمیا جون آبجیش رفتیم خونه مون که ظرف و بزاریمو دنبال خواهری ام بریم😘😍

با خواهری و کیمیا جونو مامانو دختر خاله امو رفتیم دسته ببینیم

رفتیم دسته ببینیم که خاله کیمیا(یعنی دختر خالم)و زن پسرخالمو اونجا دیدیم اونجا مهیاس گلی مهدی گلی ام بودن

بچه ها دختر خالم😍

خیلی خسته شدیم منو کیمیا یه چی انداختیم نشستیم حانیه (آبجی گلی)گفت بهاره دارن شیرکاکائو میدن گفت چییی

دستشو گرفتم پاشدم🙂

بعد دیدم کلی مرد دورش جمع شدم ولی خواهر گلی پسر دایی بزرگه یعنی (پسر دایی بزرگمو)اونجا دید مامان جون گفت مسعود واسه ما چن تا شیرکاکائو بیار اونم برامون آورد دستش درد نکنه😍😍

بعدش با اون یکی خاله قرار گذاشتیم بریم خونه ملاسکینه

ولی اول رفتیم فاطمیه جون خالم و دختر خاله هام اونجا بودن

ثریا جون دختر خالم داشت روضه میخوند شهلا جونم با شوهرش بیرون بودن داشتن میومدن(شهلا جون تازه ازدواج کرده من موقع نشونش خیلی گریه کردم:( )

نشستیم و یه چایی خوردیم و رفتیم منو کیمیا و حانیه و ثریا پیاده داشتیم میرفتیم خونه ی ملاسکینه تو راه داشتن شله زرد دادن وای چه خوشمزه بود دستشون درد نکنه

داشتم با کیمیا میگرفتم که شهلا جون گفت بهاره بهاره گفتم بله گفت برا مان دوتا بیار براشون بردم😂😂بعدش گفت ۲ تادیگه بردا برا علی و نرگس عشقای من❤❤❤

گفتم باشه بهش دادم☺☺

منو کیمیا آبرومون رفت😃😃

رفتیم خونه ی ملاسکینه بعدش داشتیم میرفتیم که به مامان گفتم من که پارسال با خالشون رفتم امسالم برم گفت برو به خالم گفتم گفت فردا ساعت قبل نه اینجا باش گفتم باشه خاله فردا قبل نه

بعد رفتیم خونه😍😘

عکسها👇👇👇

حلوای مامان پز💗❤♥💗❤

نون حلوایی مامان پز💗💗💗

برا روضه ی خاله جون مامانم پخته☺

روز عاشورا خاله جونم روضه داشته💗

سه شنبه ۹۸/۶/۲۰:روز عاشورا گفتم من به خودم قول داده بودم چادر سرم بندازم چادر سرم کردم صب قبل نه خونه خالم رفتم

شوهر شهلا جون شب اونجا مونده بود

خاله گفت بشین چایی بخور بریم منو خاله و ثریا رفتیم نصف راهو رفتیم که ثریا گفت بهاره مقنعه ات برعکسه😂😂😂

گفتم چیییی گفت سفت بچسب دیده نشه😃😃

گفتم خاله مقنعه ام برعکسه گفت برو تو کوچه چادر میگرم

مقنعه امو درس کردم راه افتادیم داشتن آش نذری میدادن منم که صبحانه نخورده بودم که خاله جون زحمت کشید از آقاهه برا منو ثریا گرفت

رفتیم مراسم شروع شد حدودهای ساعت ده و نیم دختر خاله های بزرگم اومدن نرگسی عشق منم بود

بعد شهلا جون اومد

مراسم که تموم شد رفتیم خونه ی خاله وسطای راه دیگه چادر کلافم کرد دیگه درش آوردم❤😂

رفتیم خونه خاله نشستیم چایی خوردیم خالمو مامان نرگسی و نرگس رفتن زینبیه منم موندم باهم حرف زدیم شهلا و من شکلاتو بیسکویت و تموم کردیم😂😂😂

من گفتم برم خونه بعدازظهر خاله روضه داره بعد رفتم خونه

یکم بعد رفتیم خونه خاله کیمیا اونجا بود نشستیم رو سکو انقد حرف زدیم که نگیننن

بعدش آخراش با خاله و ثریا با ما برگشتن خونه

عکسها👇👇👇👇

عاشورای رامیان سال ۹۸

عاشورای۹۸

خاله جون ایشالله هرچی از خدا خواستی بهت بده❤❤

♥❤بهاره جون تا الان ۱۳ سال و ۲ ماه و ۱ روز سن داد♥❤

و محرم نامه ی سال ۹۸ ما این گونه به پایان رسید

خدا جون ممنون از همه چی❤❤

پسندها (17)

نظرات (9)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
22 شهریور 98 19:42
التماس دعای فراوان😊😊
عزاداریهاتون قبول باشه عزیزممممم🌷🌷🌷❤❤❤❤
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنون💗
千.𝓏千.𝓏
22 شهریور 98 20:24
فراری ها تون قبول .🥰
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنون
ولی چی گفتین؟؟

22 شهریور 98 21:54
عزاداری هاتون قبول باشه انشاالله
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنونم سیما جون))
همچنین

23 شهریور 98 9:32
عزاداری هاتون قبول 🌷
وایییییییییییی چه حلوای خوشگلی منم موخوام😭😭
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنون♥
همچنین💗
هرکی دسپخت مامانمو میبینه دلش میخواد همچنین فامیل های خودمون😂🙂
زهرا‌بانوزهرا‌بانو
23 شهریور 98 12:05
عزاداری هات قبول باشه مهربون
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنونم همچنین💗❤
千.𝓏千.𝓏
23 شهریور 98 13:12
ببخشید عزاداری هاتون قبول .😍
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنونممم
همچنین💗💗

23 شهریور 98 15:45
عزاداریهات قبول دوست گلم
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنونم
همچنین))
✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
24 شهریور 98 15:55
قبول باشه عزاداریهاتون
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
ممنونم
وهمچنین))
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
27 شهریور 98 1:34
بهاره بیاگپ
𝙃𝙖𝙧𝙪ഒ
پاسخ
چشم😍😍